گروهخوانی
کتابخوانی فرسودگی

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب فرسودگی

نام کتاب: فرسودگی

نوشته: کریستین بوبن

ترجمه: پیروز سیار

نشر دوستان

۱۰۶ صفحه

چاپ ششم، ۱۳۹۷

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب فرسودگی

بخش اول: هرگز به آنچه فردا روی خواهد داد نمی‌اندیشم.

نویسندگانی که پیشاپیش می‌دانند کتابشان چگونه خواهد شد نویسنده نیستند، مخلوقات خدا هستند که دچار جنون امور معقول و جدی و تکلیفی که باید ادا گردد شده‌اند. من تکلیفی نباید ادا کنم. کتابی باید بنویسم از برای نوری که به من خواهد بخشید.

نسبت به هرآنچه از جنس معلومات است بی‌اعتنایم؛ حتی شناختی که از خویش دارم، مرا از فرط ملالی عمیق از پای می‌افکند: خویشتن را در هیچ تصویری، در هیچ حکایتی، در هیچ خاطره‌ای باز نمی‌یابم- گویی هرگز آنجا نبوده‌ام.

او چهره کسی را دارد که خویشتن را رها ساخته تا فریفته همه چیز شود-زنان، آفتاب الجزیره، نشاط کودکانه ورزش، دود سیگار، شور بوالهوسانه اندیشه‌ها.

مرگ در ما بسان استاد است، آن که می‌داند. زندگی در ما بسان کودک است، آن که دوست می‌دارد، که بازی دوست‌داشتن می‌کند.

جدا شدن از مادر در آستانه در مدرسه و در نخستین پرتوهای پاییزی گاه چهره کودک را مشوش می‌سازد. سپس این واقعه پشت سر گذاشته می‌شود. فغان‌ها شاید هنوز حضور داشته باشند اما به زیر چهره‌ای که باید آراسته جلوه کند، مدفون گشته‌اند. این نخستین آموزش دروغ جمعی است: وانمود کردن به بودن در آنجا که نیستیم.

روحی که هیچ درسی را دنبال نمی‌کرد و بعدها نیز هیچ درسی را دنبال نکرد. روحی که انتظار زنگ ظهر و زنگ ساعت پنج را (در مدرسه) می‌کشید، انتظار پایان مجازات را.

عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمی‌آورد، آنگاه که روح به تن بازمی‌آید، درحالیکه از فرط سال‌ها غیبت فرسوده شده است.

هر حضور حقیقی فرساینده است. هیچ برخورد حقیقی نمی‌تواند صورت پذیرد بی‌آنکه بی‌درنگ ما را از پای نیفکند. هیچ برخوردی خارج از عشق حقیقی نیست. هیچ عشقی نیست که آغاز به میراندن ما نکند.

به خاطر دلبستگی عمیقی که به تنهایی دارم، هیچگاه به صورت زوج زندگی نکرده‌ام. آنچه سبب دلسردی زوج‌های بسیاری می‌شود، بی‌احترامی به تنهایی ذاتی دیگری است. هیچگاه زندگی خویش را قسمت نکرده‌ام مگربا همراهانی که در این باره نمونه ملاحظه‌کاری بوده‌اند: آبی ملایمی که در هوا پراکنده است، گیاهی که بر پنجره‌ای بر آرنج خود تکیه داده و یک آینه. نور سبز یک درخت و تموج شاخساران آن بر سطح آینه منعکس می‌شود. می‌توانم ساعت‌ها به تماشای چنینی تصویری بنشینم. در حالیکه گوشه اطاق نشسته‌ام، درخت حقیقی را از پنجره و همان درخت را در فضای تنگ آینه می‌نگرم. این منظره دوم بیش از هرچیز مرا شاد می‌کند. گویی هیچ چیز روی نداده مگر آنکه دوبار واقع شده باشد: بار نخست در عالم گنگ واقعیت و بار دوم در ذهن من. گویی من هیچ چیز را از روبرو نتوانسته‌ام ببینم و تنها از کنار توانسته‌ام بدان بنگرم.

عشق به ما همین درخشش را می‌دهد، آنگاه که زندگی ما محبوس زندگی دیگری می‌شود و در قلبی بیگانه جایگزین می‌گردد، به سان نوری که در ابعاد کوچکی از چوب و شیشه می‌نشیند.

پس احساس پدرانه این است، پس به همین سادگی و اسرارآمیزی است: خدمت گزاردن به موجودی بی آنکه توقع سروری در میان باشد، میان کودک و عالم غیب جز میانجی نبودن، هیچ چیز جز میانجی نبودن. خدایی دغدغه‌ای از برای خداست و نه از بهر ما.

بر این زمین چیزی جز کودکی وجود ندارد. آن را به غریزه باز می‌شناسم حتی نزد کسانی که گمان برده‌اند آن را به زیر وزن زندگی مرده خویش دفن کرده‌اند.

چهل سال دلم را بر کودکی سه‌ساله تکیه دادم، هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطه اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می‌آزمودند. آنگاه که بی‌بهره از یاوری دودل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخساره وحشی رو می‌کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ماست به اندازه کافی اعتماد نمی‌کنیم. آنجا که واژه‌ها درمی‌مانند، زبان به سخن می‌گشاید، آنجا که دیگر باز می‌مانیم، راه می‌گشاید.

گمان می‌کنم که در زندگی جز شمار محدودی «آری» در اختیار نداریم و پیش از رها کردن آنها، باید با شمار نامحدودی «نه» حفاظتشان کنیم.

برایم پیش می‌آید که در کار تصمیم‌گیری جویای نظر دیگران شوم. تنها از آن روی جویای نظر ایشان می‌شوم که به خویشتن فرصت پیوستن به آنچه را که در کنه وجودم انتخاب شده بدهم: درواقع هیچ پندی نمی‌پذیرم- به سان یک کودک تحمل‌ناپذیر سه ساله.

دلایل و علل هیچگاه زندگی مرا راهبری نکرده‌اند. آنها را از سر باز می‌کردم، همچنان که با پناه بردن به زیر سر در یک خانه، رگبار را از سر می‌گذرانیم و سپس خلق و خوی ولگردانه خویش را از سر می‌گرفتم.

هیچ فرزندی (به والدینش) گوش نمی‌دهد. من نیز آنچه از والدینم دارم از تماشای جنبش زیست ایشان به دست آورده‌ام.

در زندگی من اندک دانایی وجود ندارد و نیز دیوانگی. به درستی نمی‌دانم در زندگی من چه چیزی هست. شاید صرفا زندگی و آمیزه تنهایی و دانایی و دیوانگی.

تنهایی بیماری است که تنها در صورتی از آن شفا می‌یابیم که بگذاریم هرآنچه می‌خواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن نباشیم، در هیچ کجا. همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را برنمی‌تابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را می‌خواهند که نه زندگی مشترک و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و ان محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سر و کار نداشته باشند. این مردمان در خور همنشینی نیستند. ناتوانی آنان در تنها بودن، ایشان را مبدل به تنهاترین مردمان دنیا می‌سازد.

ترا که زمانی چنین دراز دوست داشته‌ام، باز هم دوست می‌دارم و بدان می‌ماند که در آب زلال ترانه غوطه‌وریم. هرگز فراموشت نخواهم کرد.

گمان می‌کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است و می‌کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پر سازد.

نوشتن یعنی از آنچه دنیا به فراموشی می‌سپارد، هیچ چیز را به فراموشی نسپاریم.

می‌روم و بازمیگردم، در این کتاب به شیوه سنجاب‌های در پارک‌ها پیش می‌روم، با جهیدن و برگشتن و به یکباره ساکن ماندن.

شما کتاب زیاد می‌خرید اما همه آنها را تا انتها نمی‌خوانید. این نقصی است که در وجود شما است. یک بیماری مزمن، بیماری به پایان نبردن مطالعه و مکالمه و عشق. این نقص لزوما نتیجه سهل‌انگاری یا بی‌حوصلگی نیست، بلکه از آن روست که گاه در مطالعه، گفتگو و عشق، پایان پیش از پایان فرا می‌رسد. پایان کتاب آنجا است که خوراکی را که در آن روز، در آن ساعت، در آن صفحه بدان نیاز دارید، می‌یابید.

آری، هزار و یک شیوه برای خواندن هست، هزار و یک شیوه برای زیستن زندگی خویش و ورق زدن صفحات آن.

کار زمان تبدیل شده به پول است، نویسندگی همان زمان است که به طلا مبدل شده است. همگان برای زیستن ناگزیر از آنند که پول به کف آورند. اما هیچکس مجبور نیست بنویسد. این ناگزیر نبودن مایه آن می‌شود که نویسنده بیشتر به کودکی که بازی میکند ماننده شود تا به مردی که کار می‌کند.

هنرمند به میزانی که با سازمان سوداگرانه زندگی مخالفت می‌کند، به آنانی که ناگزیر از گردن نهادن بر آنند می‌پیوندد: هنرمند بسان کسی است که از او می‌خواهیم در نبود ما خانه را نگه دارد. کار او این است که کاری نکند و از سهم کودکانه زندگی ما که هیچگاه نمی‌تواند با هیچ چیز منفعت‌طلبانه‌ای بیامیزد، پاسداری کند.

در نور دنیا همه جا سرک کشیدم. جان من زنبوری بود که اینک به کندو باز میگردد، با کوله‌باری از عطرها، دلیلی ندارد برای آن داستانی بپردازیم و در نهایت فیلمی بسازیم یا دوصفحه‌ای بنویسیم تا بگوییم این زندگی چندان زیبا است که دغدغه‌ای جز زیستن نباید در سر داشت.

بین خودمان باشد. به مرگ چندان اعتقادی ندارم. بدان جز نیمه اعتقادی ندارم، بسان اعتقادی که به همه چیزهای جدی دارم. آنقدر جدی که بیش از بخار روی شیشه نمی‌پاید، بخاری که با نخستین آفتاب کودکی به هوا می‌رود.

نشانه همواره یکی است و آن حضور ناگهانی و بی چون و چرای یک زندگی دیگر در زندگی ماست. حضوری چندان آشکار که شادی خفته در ما را دگربار زنده می‌سازد.

من همان کاری را می‌کنم که گنجشک‌ها می‌کنند: آنگاه زندگی رو به سردی می‌رود، درکتابهای شاعران به جستجوی چیزی برای ادامه دادن پرواز خویش می‌پردازم. شاعران اهمیتی ندارند- مهم پرواز است.

بخش دوم: نوشتن انفجار قلب است در سکوت

(برای زندگی‌کردن) نه استادی لازم است و نه قاعده‌ای: برای زیستن خود زندگی کفایت می‌کند.

آنجا که روح‌های ما وزن درست خویش را در زمانی به دست می‌آورند که سبکی افزون‌تری می‌یابند.

همواره نسبت به صداهایی که باد با خود می‌اورد حساس بوده‌ام، صداهایی که خطاب به شما نیستند و در یک لحظه، چند سخن پیش پا افتاده را برایتان به ارمغان می‌آورند، سخنان جاودانه هر روز.

کودکان غریبانی هستند که نزد والدین می‌زیند.

کودکی که من بودم هرگز نمی‌خواست کسی باشد. کودک دوسه‌ساله دوست ندارد هیچ شغلی را در پیش گیرد. اصلا نمی‌داند شغل چیست. عمیقا و باطنا جز آن نمی‌خواهد که هیچ باشد، یعنی همه چیز.

امروز ما همه چیز را از کف داده‌ایم. همه چیز. میل به باهم زیستن و آداب آن را از کف داده‌ایم. دچار کمبود هوشیم. دچار کمبود وقتیم. قلب ما را وانهاده است. دیگر چیزی برایمان نمانده است جز آنچه در اینجا می‌گویم و آن را نارسا می‌گویم. دیگر چیزی جز زمین بکر قاره‌های کودکی برایمان نمانده است، این سرزمین رویایی کودکان نافرمان.

برای من داشتن شغل در حکم به اداره رفتن در دیرترین زمان ممکن بود. نقطه مقابل آن عشق بود. بر سر قرار عاشقانه پیش از زمان مقرر می‌رسیم. قرن‌ها مهیای آن می‌شویم و شب پیش از آن، خواب از دیدگانمان می‌رود.

من شغلی ندارم. نویسندگی شغل نیست یا شغلی کودکانه است. بازی است. سفره را به مرکب می‌آلایم و در عین حال و با همان شدت در وجود مگسی هستم که برابر پنجره می‌رقصد. برابر صفحه کاغذ و به گاه نوشتن از اینکه کسی باشم دست می‌شویم – حتی اگر آن کس نویسنده باشد. چرا که کسی بودن بسی ناچیز است.

چهل سال پس از سه سال نخست، بیهوده نگذشت. مرا آموخت که همه چیز امکان‌پذیر نیست. این را به خرج من به من آموخت. اما نباید چیزی را بدان خاطر که ناممکن است کنار نهاد. من سه سال بعلاوه چهل سال دارم و همواره آن چیزی را می‌خواهم که ناممکنش می‌انگارم.

کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم، کوششی است عقیم و مظهر حماقت.

هیچگاه در پی نوشتن نمی‌روم. نوشتن است که به سراغ من می‌آید. چیزی است که از دنیا برون می‌شود و مرا مجروح می‌سازد. نوشتن یعنی خویش را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی. گم کردن آنچه هستیم برای به کف آوردن آنچه می‌بینیم.

تمایل حقیقی من به نوشتن نبود، به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می‌آید، بدون افزودن بر همهمه عظیم دنیا. این تمایل یک درخودمانده است.

هیاهوی کودکانی که بازی می‌کنند، تمامی های و هوهای عالم را یکسره محو می‌سازد.

زیستن یعنی آنکه هنوز درباره معنای زندگی خویش تصمیم نگرفته باشیم، بدان سان که درباره صورت پایان یافته یک جمله تصمیم می‌گیریم، بیازماییم، خطر کنیم، از سر گیریم، خط بزنیم، اینجا و در عین حال آنجا رویم.

از کسی پرسیده می‌شود که دلبسته چه چیز است و او پاسخ می‌دهد: ابرها، ابرهای زیبایی که در آسمان روانند. نه ابرها بلکه آزادی روان بودن که ابرها نمایا و گویای آنند، آزادی پیوسته دگردیسی یافتن، آزادی وفادار نماندن به خویشتن برای بهتر وفادار ماندن  به زندگی در زندگی خویش.

زندگی هیچگاه به قدر زمانی قدرتمند نمی‌شود که یکی از راه‌های ان به رویش بسته می‌شود. آنگاه صاف و زلال از رخنه‌ای که برایش باقی مانده روان می‌شود.

زندگی را از نویسندگی دوست‌تر می‌دارم. نویسندگی را انگاه دوست می‌دارم که به خدمت زندگی در می‌آید. خواندن برای فرهیخته شدن نفرت‌آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم‌انداز خیزی تازه شگفت‌اور است.

آنچه مزاحم زندگی ماست، در نهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی‌کند.

ما اندک‌تر از انچه می‌پنداریم تنهاییم، تنهایی ما چندان اندک است که یکی از معضلات راستین این زندگی یافتن جایگاه خویش در میان همنشینان پیرامون است- مردگان را بدون آزردنشان دور ساختن و از زندگان این اندک تنهایی را که لازمه نفس‌کشیدن است، خواستن.

به زندگی پایدار، یعنی زندگی با برنامه کار و مسیرهای بیست‌ساله، اعتقاد ندارم. تنها به نقطه مقابل ان اعتقاد دارم- به ابدیت.

طبع هرکس را از طبیعت واژه‌هایی که به کار می‌برد می‌توان شناخت.

می‌توان فرهیخته بود و به صورت وحشت‌آوری ابله. هوش از روح سرچشمه می‌گیرد و تنها با عمل زادن به همگان عطا می‌شود، حتی اگر همگان آن را به کار نگیرند و جرات نکنند از ظرفیت شخصی تنهایی خویش و از شدت تنهایی روح خود استفاده کنند. هوش چیزی جز این نیست: شیوه شخصی قرار گرفتن در برابر خویشتن و دنیا، شیوه خاص شخص در تغییر پذیرفتن از آنچه فرامی‌رسد و صلاح کار خویش را در آن و تنها در آن جستن، در آنچه از شخص می‌گذرد و گاه او را می‌کشد.

هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد و به تنهایی و بدون نیروگرفتن از هرگونه درسی، در پی یافتن صلاح کار خویش در این زیر و رو شدن نرود، مرده است. درباره آنچه صلاح کار شخص است تنها خود او باید تصمیم بگیرد در این کار جز به نور بسنده تنهایی خویش تکیه نکند و از پسندهای فکری و اخلاقی بیشترین فاصله را بگیرد. هوش آموخته نمی‌شود- به کار زده می‌شود. اما فرهنگ چرا-آموخته میشود. اندک اندک از توده مطالعات طولانی سر برمی‌آورد. با گذر زمان بر خویشتن افزوده میشود و در دستان تنی چند باقی می‌ماند. اگر تنها در فرهنگ زندگی کنیم، خیلی زود بی‌سواد می‌شویم.

نوشتن یعنی بی‌اشتها شدن. نوشتن یعنی ردکردن خوردنی‌هایی که دنیا پیش می‌کشد و جستن خوراک راستین در لاغراندامی وحشت‌اور یک جمله یاد در گسترش گرسنه‌وار آن، خوراکی که مایه بالیدن می‌شود و این جستجو فی نفسه مغذی است.

نویسندگان را انگاه دوست می‌دارم که سودای حقیقت را در سر دارند و نه ادبیات. آنگاه که می‌نویسند تا واقعیت را لمس کنند، نه تنها از لحاظ زیبایی شناختی، بلکه به صورت حقیقی، در حقیقتی که از خود دارند.

گمان می‌کنم (در زندگی) مصائبی فراموش نشدنی وجود دارند که جز دوتا نیستند: مصیبت نخست خواری انسان به دست انسان است، مصیبت دوم اضطراب بی‌پایان و مرگبار از مرگ است (که بر نگاه انسان بر همه چیز اثردارند).

خواندن یعنی کشف تعلق خاطری مشترک میان نویسنده و شما، کشف احساس برادرانه‌ای که تحقق ان امکان‌پذیر است و این کتاب بسان برادری است که در حال خفقان است و لخته‌های واژه‌های تیره را تف می‌کند.

ما در زندگی یکدیگر را می‌پروریم و سپس وامی‌نهیم. مادران کودکان را می‌پرورند، کودکان مادران را می‌پرورند و سپس یکدیگر را ترک می‌کنند. دلدادگان روح هم را در کام می‌کشند و سپس یکدیگر را رها می‌کنند. در این کار هیچ چیز شومی نمی‌بینم. خوردن و سپس رفتن قانون ضروری بالیدن است، حرکت مشروع هرگونه رشد است.

یکی از دشوارترین کارهایی که غالبا از ان شانه خالی می‌کنیم، نگاه داشتن زندگی خویش در احساس تازه زندگی است. این امر بیگمان از آنجا ناشی می‌شود که این تازگی هرروزه، جز در صورت نزدیکی مرگ ما به ما و تنها به ما، حاصل نمی شود. من هر روز به مرگ نزدیک می‌اندیشم. این اندیشه‌ای معطوف به آینده نیست، اندیشه‌ای معطوف به حال است.

در هر لحظه زیسته، میلاد خویش را پشت‌سر می‌نهیم.

مرگ جز ماجرایی نبود که در زمان حیات ناگزیر از زیستن آن بودم.

کودکان با سرعت تمام می‌میرند. کودکان با سرعت نور، از عشق میمیرند. درد آنها را در خود غرق می‌کند، راه را بر نفسشان می‌بندد، در خود می‌سوزد و یک ثانیه بعد از نو زنده می‌شوند، در حالیکه اشک‌های پیشین را به فراموشی سپرده‌اند.

روزهایی که در آنها نمی‌نویسم بیش از همه‌اند. به سان وحشیان می‌آیند و گاه تا بدانجا فزونی می‌یابند که سر به هفته ها و ماهها می‌زنند. دیگر مرا نمی‌ترسانند. دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم- جز از فقدان این زندگی شریف که از زندگی من گذر می‌کند، همچنان که از هر زندگی می‌گذرد. هرگز برنامه ندارم و هیچ روشی را در پیش نمی‌گیرم. آنگاه که آغاز به نوشتن می‌کنم، از ان روست که نوشتن پیشاپیش به تمامی اینجاست و تنها در انتظار پاکنویس‌شدن است. عبث است که نوشتن را بجوییم و بخوانیم و بخواهیم.

نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می‌کند و بی‌خبر می‌رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می‌دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند. بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، به آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است باشند. از کسانی که دوستشان دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه می کنند و آنچه نمی‌کنند هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنینی چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی همپا نمی‌شود. آزادی جز با عشق همپا نمی‌شود.

من سه ساله‌ام. درون این سن می‌نویسم، حروف الفبا را برمیدارم و کلبه یا برج یا قصری درست می‌کنم، اگر این کلبه دیگر مناسب حال من نباشد، یکی دیگر می‌سازم. پابرهنه به راهرو می‌روم و در خانه‌ای که مرکب آن را از هرچیز خالی کرده، یکه و تنها در سه سالگی آواز سر می‌دهم. هرگز از تنهایی تنها نمی‌شوم.

 

 

 

 

 

پاسخی بنویسید