گروهخوانی
کتابخوانی گروهی چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

شازده کوچولو

نام کتاب: چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

نویسنده: اسپنسر جانسون

مترجم: شمسی بهبهانی

ناشر: نیلوفر

۷۷ صفحه

چاپ ۳۶، سال ۹۷

برای دومین کتابی که همراه با نوجوان‌ها تصمیم گرفتیم بخونیم، این کتاب رو معرفی کردم. چون کتابی بود که کم حجم بود و مفاهیم نسبتا خوبی رو مطرح کرده بود. همه ما اهدافی در زندگی‌مون داریم که ممکنه به هر دلیلی حتی بعد از محقق‌شدن اونها، جابجا بشن و تغییر کنن و بهتره بدونیم که در برابر این تغییر بهتره چه کنیم. این کتاب داستان هزارتویی هست که ۲ موش (اسنیف و اسکری) و ۲ آدم‌کوچولو (هم و ها) توش دارن زندگی می‌کنن و دنبال پنیرشون هستن. پنیری که بهش می‌رسن و بعد مدتی می‌بینن نیست و هر کدوم از این ۴ شخصیت رویکرد متفاوتی به این تغییر در پیش می‌گیرن!

جملات برگزیده بخش اول: صفحه ۱ تا ۲۵

داستانی در پس پرده داستان

در این داستان پنیر استعاره‌ای است برای آنچه ما در زندگی می‌خواهیم داشته باشیم.

هزارتو نشانگر جایی است که شما در آن برای رسیدن به اهدافتان وقت می‌گذرانید: سازمانی که در آن کار می‌کنید، اجتماعی که در آن زندگی می‌کنید یا رابطه‌هایی که در زندگی با دیگران دارید.

زندگی در محیطی که دائما در حال تغییر است می‌تواند سرشار از فشار عصبی باشد مگر اینکه افراد دید خود را نسبت به تغییر عوض کنند و بتوانند آن را بهتر درک کنند.

موش‌ها وقتی با تغییر روبرو می‌شوند بهتر عمل می‌کنند، برای اینکه آنها همه چیز را ساده می‌گیرند. در حالیکه ذهنیت پیچیده آدم کوچولوها و احساسات بشری‌شان همه چیز را پیچیده می‌کند.

گردهمایی در شیکاگو

زندگی با آنچه در مدرسه فکر می‌کردیم متفاوت بود و خیلی چیزها با آنچه ما می‌پنداشتیم فرق داشت.

وقتی پی بردم چهار شخصیت این داستان نمایانگر قسمت‌هایی از وجود خودم هستند، فکر کردم مانند کدام یک از آنها بهتر است رفتار کنم و خود را تغییر دادم.

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

موش‌ها یک مغز ساده جونده داشتند اما غرایزشان به خوبی عمل می‌کرد. آدم کوچولوها از مغزشان که مملو از عقاید و احساسات برای یافتن پنیرشان استفاده می‌کردند.

هزارتو برای آنهایی که راهشان را پیدا می‌کردند پر از اسراری بود که باعث می‌شد از زندگی‌شان بیشتر لذت ببرند.

موش‌ها برای پیداکردن پنیر از روش ساده آزمون و خطا استفاده می‌کردند. آنها به یک راهرو می‌دویدند و اگر آنجا را خالی می‌یافتند برمی‌گشتند و وارد راهروی دیگری می‌شدند. آنها راهروهای خالی از پنیر را به یاد می‌آوردند و به سرعت به مکان‌های جدید می‌رفتند.

آدم کوچولوها از روش‌های متفاوتی استفاده می‌کردند که به قدرت تفکر و آموختن از تجارب گذشته‌شان متکی بود اما گاهی اوقات موفق می‌شدند و گاه هم اعتقادات و عواطفشان بر آنها چیره می‌شد و گیجشان می‌کرد. همین امر زتدگی در هزار تو را بغرنج‌تر می‌کرد.

موش‌ها وقتی به پنیر می‌رسیدند کتانی‌هایشان را به گردنشان می‌بستند که در صورت تغییر در شرایط به آنها دسترسی داشته باشند. اما آدم کوچولوها به محض یافتن پنیر هر روز کمی دیرتر بیدار شده و فرض را بر این گذاشته بودند که پنیر همواره آنجا خواهد بود.

جملات برگزیده بخش دوم: صفحه ۲۵ تا ۵۰

یک روز صبح پنیر در ایستگاهش نبود. اسنیف و اسکری از آنجا که از پیش متوجه شده بودند ذخیره پنیر هر روز کم می‌شود تعجبی نکردند. آنها برای این موضوع اجتناب‌ناپذیر آماده بودند و می‌دانستند باید چه کنند. به هم نگاه کردند و بند کفش‌هایشان را بستند و آماده رفتن شدند. موش‌ها اوضاع را زیاد تجزیه و تحلیل نکردند. برای آنها مساله و جواب هر دو ساده بود. وضعیت در ایستگاه پنیر تغییر کرده بود بنابراین آنها هم تصمیم گرفتند که تغییر کنند.

همان روز هم و ها کمی دیرتر به ایستگاه رسیدند و از آنجا که به تغییرات هر روز توجه نکرده بودند برایشان مسلم بود که پنیر هنوز آنجاست و آمادگی پذیرش آنچه با آن روبرو بودند را نداشتند.

رفتار آدم کوچولوها خیلی جالب و موثر نبود اما قابل درک بود. پیداکردن پنیر کار آسانی نبود. درحقیقت پنیر برای آنها بیشتر از آنکه غذای شکم پرکن هر روز باشد به معنای راه رسیدن به خوشبختی و آسایش بود. آنها هر کدام بنا به سلیقه خود نظر خاصی در مورد پنیر داشتند.

در حالیکه اسنیف و اسکری به سرعت حرکت کرده بودند هم و ها به من و من کردن ادامه دادند و از اینهمه بی عدالتی جاروجنجال راه انداختند.

هرچه پنیرتان برای شما مهم‌تر باشد در حفظ آن بیشتر تلاش می‌کنید.

ها چشم‌هایش را محکم بست و گوش‌هایش را با دست‌هایش گرفت. فقط می‌خواست ارتباط خود را با بیرون قطع کند. نمی‌خواست بفهمد که ذخیره پنیر به تدریج کم شده بلکه عقیده داشت که پنیر به طور ناگهانی برداشته شده.

ها: عملا به نظر نمی‌آید در حال حاضر هوشیارانه عمل کنیم. اوضاع دوروبرمان در حال تغییر است. شاید لازم است که ما هم تغییر و به گونه‌ای متفاوت عمل کنیم. هم: چرا باید تغییر کنیم؟ ما استثنایی هستیم. اینجور چیزها نباید برای ما اتفاق افتد. یا اگر هم اتفاق می‌افتد باید به نفع ما تمام شود.

شاید بهتر باشد دست از اینهمه تجزیه تحلیل موقعیت برداریم و بزنیم برویم و پنیر جدیدی پیدا کنیم.

درحالیکه هم و ها هنوز داشتند تصمیم می‌گرفتند که چه بکنند، اسنیف و اسکری مدت‌ها بود که به راه افتاده بودند و در هزار تو به هیچ چیز دیگری جز پیداکردن پنیر جدید فکر نمی‌کردند.

من به اینجا علاقه دارم. اینجا راحت است و آشنا. ازآن گذشته بیرون از اینجا خطرناک است.

نه خطرناک نیست. ما قبلا به خیلی از قسمت‌های هزارتو رفته‌ایم و باز هم می‌توانیم این کار را انجام دهیم.

آدم کوچولوها به سختی به خواب می‌رفتند و از وحشت اینکه پنیری پیدا نکنند کابوس می‌دیدند اما هر روز همچنان به ایستگاه پنیر فعلی برمی‌گشتند و آنجا منتظر می شدند.

ما دائما همان کارهای همیشگی را انجام می‌دهیم و تعجب می‌کنیم چرا وضعیت بهتر نمی‌شود.

وقت آن رسیده ما پنیر جدیدی پیدا کنیم.

کجا بیشتر احتمال دارد بتوانیم پنیر پیدا کنیم؟ اینجا یا در هزار تو؟

اگر نمی‌ترسیدی چه می‌کردی؟

وقتی شما از بدتر شدن اوضاع وحشت دارید، اگر کاری نکنید ترس شما را وادار به انجام کاری می‌کند اما خوب نیست که ترس به حدی برسد که شما را از انجام کار بازدارد.

دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

باید اقرار می‌کرد که برگشتنش به داخل هزار تو و به دنبال پنیر گشتن آنقدر هم سخت نبود که ابتدا تصور می‌کرد.

در هرحال مجبور بود تصدیق کند که اگر می‌خواست احتمالا می‌توانست آنچه را که در حال وقوع بود حس کند اما نخواسته بود.

او تصمیم گرفت ازآن به بعد گوش به زنگ باشد، در انتظار تغییر باشد و خودش آن را پیش‌بینی کند.

پنیر را بو کنید تا از زمان کهنه شدن آن آگاه شوید.

حرکت در مسیری جدید به تو کمک خواهد کرد تا پنیر جدیدی پیدا کنی.

ترس اوضاع را بدتر می‌کند. بنابراین کاری را انجام داد که اگر نمی‌ترسید می‌کرد. یعنی حرکت در مسیری جدید.

غلبه بر ترس یعنی آزادی.

تقریبا فراموش کرده بود که این جستجوها چقدر نشاط‌اور است.

تصور کردن خودم در حال لذت‌بردن از پنیر جدید، حتی قبل از اینکه آن را پیدا کنم مرا به طرف آن هدایت می‌کند.

هرچه سریع‌تر پنیر کهنه را رها کنی، زودتر پنیر تازه پیدا خواهی کرد.

تشخیص این موضوع که دیگر نمی‌گذاشت تا ترس او را متوقف کند و فهمیدن اینکه جهت جدیدی در پیش گرفته به او قدرت و شجاعت می‌بخشید.

جستجو در هزارتو ایمن‌تر از باقی‌ماندن در وضعیت بی‌پنیری است.

آنچه انسان از آن می‌ترسد هرگز به آن بدی نیست که تصور می کند. ترسی که آدمی در سر می پروراند بسیار هولناکتر از چیزی است که در واقعیت اتفاق می‌افتد.

تغییرات به طور طبیعی رخ می‌دهند، خواه انتظار ان را داشته باشید، خواه نداشته باشید. اگر انتظار تغییر را نداشته و خود در پی آن برنیایید تغییرمی‌تواند شما را غافلگیر کند.

افکار قدیمی ترا به سمت پنیر جدید هدایت نمی‌کند.

پی برده بود که وقتی انسان عقاید خود را تغییر می دهد، اعمالش دگرگون می‌شود. می‌توان باور داشت که تغییر آسیب می‌رساند و در نتیجه در برابرش ایستادگی کرد. اما می‌توان باور داشت که پیداکردن پنیر جدید سبب می‌شود تا این تغییر با رضایت پذیرفته شود. اینها همه بستگی به این دارد که فرد چه باوری را انتخاب کند.

وقتی می بینی می توانی پنیر جدیدی پیدا کنی و از آن لذت ببری، مسیر خود را تغییر بده.

جملات برگزیده بخش سوم: صفحه ۵۰ تا ۷۸ و تمام

توجه به موقع به تغییرات کوچک به تو کمک می‌کند که خود را برای تغییرات بزرگ‌تری که در راه است آماده کنی.

به یاد آورد که تغییر از زمانی شروع شد که یاد گرفته بود به اشتباهاتش بخندد. فهمید که سریع‌ترین راه برای تغییر این است که انسان بتواند به افکار احمقانه خود بخندد و بعد آزادانه و به سرعت پیش رود.

ها از مغز شگفت‌انگیزش برای انجام کاری که آدم‌کوچولوها در آن بهتر از موش‌ها تبحر داشتند استفاده کرده بود. او به خوبی و با جزئیات تمام خودش را در حال پیداکردن چیزی بهتر تصور کرده بود و با فکرکردن درباره اشتباهات گذشته از آنها برای برنامه ریزی آینده‌اش استفاده کرد.

نیازی نیست که مسائل را بیش از حد پیچیده یا خود را با فکرهای ترسناک گیج کرد. می‌توان با توجه‌کردن به تغییرات  کوچک خود را به نحو بهتری برای تغییر بزرگی که در راه است آماده ساخت.

بزرگ‌ترین عامل بازدارنده تغییر در باطن خود فرد قرار دارد و تا انسان تغییر نکند هیچ‌چیز بهتر نمی‌شود. شاید مهمترین چیزی که دریافت این بود که همیشه پنیر جدید در جای دیگری وجود دارد، چه شما به موقع آن را تشخیص بدهید چه ندهید.

انسان وقتی پاداش می‌گیرد که بر ترسش غلبه کند و از ماجراجویی لذت ببرد. او می‌دانست که به بعضی از ترس‌ها باید احترام گذاشت چرا که آدمی را از خطر واقعی دور نگه می‌دارد اما متوجه شد که اکثر وحشت‌هایش منطقی نبوده و او را از تغییر به موقع بازداشته‌اند.

«هم» باید راهش را خودش با غلبه بر ترسش و گذشتن از آسایش پیدا کند. هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست این کار را برای او انجام دهد یا او را راضی کند. او باید خودش فایده تغییرکردن را ببیند.

تغییرات رخ می دهند. آنها دائما پنیر را جابه‌جا می‌کنند. انتظار تغییر را داشته باشید. آماده جابه‌جا شدن پنیر باشید. تغییر را کنترل کنید. پنیر را دائما بو کنید، آن قدر که بفهمید چه وقت دارد کهنه می‌شود. خودتان را به سرعت با تغییر تطبیق بدهید. هرچه سریع‌تر پنیر کهنه را رها کنید زودتر می‌توانید از پنیر تازه لذت ببرید. تغییر کنید. با پنیر حرکت کنید. از تغییر لذت ببرید. از ماجراجویی لذت ببرید و لذت ببرید از مزه پنیر تازه. همیشه آماده تغییر سریع باشید و هر بار از آن لذت ببرید. آنها دائما پنیر را جا به جا می‌کنند.

با پنیر حرکت کنید و از آن لذت ببرید.

من با خودم فکر کردم ببینم چطور می‌توانم بیشتر شبیه «ها» باشم، اشتباهاتم را ببینم، به خودم بخندم، تغییر نمایم و بهتر عمل کنم.

تغییر همه‌‌جا اتفاق می‌افتد و زمانی من می‌توانم بهتر عمل کنم که بتوانم خودم را به سرعت با آن تطبیق دهم.

فقط این دیگران نیستند که پنیر را جابجا می‌کنند، پنیر دوره‌ای دارد و سرانجام به پایان می‌رسد.

گمان می‌کنم اگر انسان بتواند به استقبال تغییر برود بهتر از آن است که منتظر شود تغییر رخ دهد و سپس خود را با آن تطبیق دهد.

کار من باید رسم‌کردن تصویر پنیر جدیدی باشد که همه ما در پی آن بودیم و با یافتن آن می‌توانستیم از تغییر و موفقیت لذت ببریم؛ چه در کار و چه در زندگی.

ها به ترسش خندید و شروع کرد به ترسیم تصویری در ذهنش تا جایی که خود را در حال لذت بردن از پنیر جدید دید و همین امر از وحشت حرکت به هزار تو کاست و آن را خوشایندتر کرد و سرانجام هم به نتیجه بهتری رسید. این همان کاری است که من اغلب دلم می‌خواهد انجام دهم.

انسان وقتی می‌بیند که چگونه می‌تواند شرایط را بهتر کند بیشتر به تغییر علاقمند می‌شود.

تکرار همان رفتار همیشگی باعث نتیجه تکراری می‌شود.

من این داستان را برای خانواده‌ام تعریف خواهم کرد. از فرزندانم می‌پرسم که فکر می‌کنند من کدام هستم؟ اسنیف، اسکری، هم یا ها؟ و هم اینکه خودشان کدام هستند؟ می‌توانیم درباره آنچه حس می‌کنیم پنیر قدیمی خانواده ماست و آنچه می‌تواند پنیر جدید ما باشد صحبت کنیم.

تغییری که تحمیلی است مخالفت برمی‌انگیزد.

همه تغییر کردند چون هیچ‌کس نمی‌خواست مثل هم باشد. آنها دیگر می‌خواستند به جای اینکه معطل کنند و عقب بمانند تغییرات را جلوتر از زمان وقوع بو بکشند و دست به کار شوند.

سازمان فقط وقتی تغییر می‌کند که افراد آن تغییر کنند.

پاسخی بنویسید