جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی رمان بیگانه
نام کتاب بیگانه
نوشته: آلبر کامو
ترجمه: خشایار دیهیمی
نشر ماهی
۱۲۸ صفحه
چاپ پنجم، ۱۳۹۱
جملات برگزیده از غیر گروهخوانی رمان بیگانه
بخش اول
چیزی که بیشتر از هرچیز در صورتشان (پیرمردها) توجهم را جلب کرد این بود که نمیتوانستم چشمهایشان را ببینم. فقط نور مختصری بود که از لای چینوچروکها میتابید.
آسمان دیگر پرنور شده بود. آفتاب کمکم داشت سنگینی میکرد و هوا لحظه به لحظه داغتر میشد. دور و بر من دشتی پرتلالو بود و هجوم نور آفتاب. تابش آسمان طاقتفرسا بود.
بعد همه چیز به قدری به سرعت، چنان به قاعده و چنان طبیعی پیش رفت که دیگر چیزی یادم نمیآید.
دانههای درشت اشک حسرت و خستگی از چشمهایش میریخت روی صورتش. اما با آن همه چین و چروکی که صورتش داشت این دانههای اشک نمیریختند. دانههای اشک روی صورتش پهن میشدند، به هم میرسیدند و لایه نازکی از رطوبت روی صورت داغانشدهاش درست میکردند.
مامان دیگر دفن شده است و من باید برگردم سرکارم و بالاخره هیچ چیز عوض نشده است.
پرسید به نظرم زنه مستحق تنبیه نیست و اگر من جای او بودم چه میکردم و من گفتم نمیشود گفت ولی میتوانم بفهمم که دلش میخواهد زن را تنبیه کند (عدم قضاوت و درک احساس).
آب ولرم بود و موجهای کوچک و آرام و تنبلش میخورد به ساحل.
پاسبان هر کار هم که بکند باز نمیتواند کتکهایی که زنه خورده را پس بگیرد.
بعد پرسید واقعا نمیخواهم تغییری در زندگیم بدهم؟ گفتم آدمها هیچوقت نمیتوانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگیام، اینجا، به هیچ وجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت هیچوقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمیدهم، هیچ جاهطلبی ندارم و همین کارم را خراب میکند.
آن شب ماری آمد پیشم و پرسید نمیخواهم با او ازدواج کنم. گفتم برای من فرقی ندارد. اگر بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که عاشقش هستم یا نه. همان جواب دفعه پیش را دادم و گفتم راستش نمیدانم اما گمانم عاشقش نیستم. گفت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ گفتم فرقی نمیکند. اما اگر او بخواهد میتوانیم ازدواج کنیم. تازه او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشد. بعد گفت ازدواج یک مسئله جدی است. گفتم نه. یک لحظه ساکت شد و مات نگاهم کرد. بعد دوباره حرف زد. میخواست بداند اگر همین رابطه را با زن دیگری هم داشتم این پیشنهاد را همینطور میپذیرفتم. گفتم قطعا. بعد پرسید به نظر من او مرا دوست دارد یا نه. نظری نداشتم. باز چند لحظهای به سکوت گذشت. بعد گفت من یک جورهایی عجیب و غریب هستم. شاید برای همین هم از من خوشش میآید و عاشقم شده. و البته شاید هم یک روز به همین دلیل از من متنفر شود. چیزی نگفتم چون چیزی نداشتم که بگویم. ناچار دستم را گرفت. لبخند زد و گفت میخواهد با من ازدواج کند. گفتم هروقت بخواهد این کار را میکنیم.
او زندگی زناشویی خوشی نداشت اما به زنش عادت کرده بود.
گرمای تن او همراه گرمای آفتاب مرا خوابآلوده کرد و به چرت برد.
گرما به قدری شدید بود که همانجا ایستادن زیر باران نور کورکننده آسمان هم تحملش به همان سختی بود.
سرتاسر آسمان انگار شکاف خورد و بارانی از آتش از آن بارید.
گلولهها در این جسم مینشستند بدون اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند. مثل نواختن چهار ضربه محکم به در بدبختی بود.
بخش دوم
پرسید روز فوت مادرم غصهدار بودهام. جواب دادم خیلی وقت است که عادت وارسی احوالم را از دست دادهام و جوابدادن به این سوال برایم سخت است. احتمالا مامان را خیلی دوست داشتم اما این چیزی را نمیرساند- همه آدمهای معمولی گاهی آرزو میکنند که کاش کسی که دوست دارند میمرد.
من برایش توضیح دادم که طبیعت من طوری است که اغلب اوقات ضرورتهای جسمانی، احساساتم را مختل میکند. روزی که مامان را خاک کردم خسته و خوابآلود بودم برای همین اصلا متوجه نبودم چه میگذرد. تنها چیزی که به یقین میتوانم بگویم این است که دلم میخواست کاش مامان نمرده بود.
درکم نمیکرد برای همین از من لجش میگرفت. دلم میخواست به او اطمینان دهم که من هم مثل همه آدمهای دیگر هستم. اما این چیزها اصلا محلی نداشت و من هم از سر تنبلی دنباله این فکر را نگرفتم.
راستش هیچوقت حرف زیادی ندارم که بزنم برای همین ساکت میمانم.
تمامقد ایستاده بود و میپرسید آیا به خدا اعتقاد دارم. گفتم نه. با عصبانیت نشست. گفت این محال است. همه آدمها به خدا معتقدند. حتی آنهایی که به خدا پشت میکنند. این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک میکرد زندگیاش بیمعنا میشد. فریاد زد: «شما میخواهید زندگی من بیمعنا شود؟» تا جایی که من می فهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم. اما او از آن طرف میز صلیب را تقریبا زیر دماغ من گرفته بود و بی هیچ منطقی فریاد میکشید.
باز با همان لحن خسته پرسید آیا از کاری که کردهام پشیمان نیستم. لحظهای فکر کردم و گفتم بیشتر از آنکه پشیمان باشم اعصابم خرد است. احساس کردم حرفم را نمیفهمد. اما آن روز دیگر به همینجا ختم شد.
اولی که زندانی شدم سختترین چیز این بود که فکرهایی که میکردم فکرهای یک آدم آزاد بود. اما این حال چندماهی بیشتر دوام نداشت. بعد از آن همه فکرهای من فکرهای یک آدم زندانی بود. به انتظار هواخوری روزانه در حیاط یا ملاقات با وکیلم مینشستم. آن روزها اغلب با خودم فکر میکردم حتی اگر مجبور بودم در تنه توخالی یک درخت زندگی کنم و کاری نداشتم غیر از اینکه به کل آسمان بالای سرم نگاه کنم، کمکم به این زندگی هم عادت میکردم. آدم دست آخر به همه چیز عادت میکند.
در زندان دو تمنا آزاردهنده است: زن، سیگار (قبل از ترکش).
وقتی یاد گرفتم چطور چیزها را به یاد بیاورم دیگر اصلا حوصلهام سر نمیرفت. آن وقت بود که متوجه شدم آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند. آنقدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصلهاش سر نرود.
یک روز وقتی نگهبان به من گفت که پنج ماه است انجا هستم حرفش را باور کردم اما معنایش را نفهمیدم. برای من همان یک روز همیشگی بود که در سلول من قل میخورد و باز میشد و همان کارهای همیشگی که باید میکردم.
انگار زیر آسمان تابستان، آن گذر آشنا، به همان راحتی که به خواب معصومانه ختم میشد، میتوانست به زندان هم ختم شود.
حتی وقتی در جایگاه متهم هستی باز برایت جالب است که دیگران راجع به تو حرف بزنند.
داشتند راجع به سرنوشت من تصمیم میگرفتند اما کسی نظر خودم را نمیپرسید.
باید اقرار کنم که لذت واداشتن آدمها که به حرفت گوش کنند خیلی دوام ندارد.
میشنیدم که میگویند من باهوش هستم. اما درست نمیفهمیدم چطور صفاتی که برای یک آدم عادی صفت خوب است میتواند برای یک مجرم تبدیل به اتهامی وحشتناک شود.
من خیلی از کاری که کرده بودم احساس پشیمانی نمیکردم اما تعجبم از این همه غیظ و غصب بود. دلم میخواست میتوانستم صمیمانه، حتی با محبت، به او توضیح بدهم من هیچوقت نتوانسته بودم برای هیچ چیز جدا احساس پشیمانی کنم.
گفت حقیقت این است که من اصلا روح ندارم. هیچ چیز انسانی در وجود من نیست و هیچ یک از آن اصول اخلاقی که در دل انسانهاست در دل من وجود ندارد.
دادستان میگفت اگر چه جنایت پدرکشی دلش را پر از وحشت و نفرت میکند اما وحشت و نفرتش از این بیاحساسی من کمتر از آن نیست.
گفت من جایی در جامعهای ندارم که قواعد بنیادینش را نادیده میگیرم و حق ندارم به همان ترحم قلب انسانی متوسل شوم که از ابتداییترین احساساتش بویی نبرده است.
علیرغم همه تلاشی که میکردم به خودم بقبولانم، باز نمیتوانستم این حتمیت وقیح را قبول کنم. چون بالاخره جدا یک بینسبتی مسخره بین حکمی که پایه و اساس این حتمیت بود و جریان آرام و بیخدشه آن لحظه حکم وجود داشت.
کشیش از من پرسید چرا حاضر نشدی من را ببینی؟ گفتم اعتقادی به خدا ندارم. پرسید آیا مطمئنم و من هم گفتم دلیلی نمیبینم این سوال را از خودم بکنم، به نظرم مسئله مهمی نیست.
پس او اینقدر از همه چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمیارزید. حتی نمیتوانست بداند زنده است چون مثل مردهها زندگی میکرد. شاید به نظر من دست خالی میآمد. اما من از خودم مطمئن بودم. مطمئن از همه چیز. خیلی مطمئنتر از او. مطمئن از زندگیام و مطمئن از مرگم که به زودی به سراغم میآمد. بله این همه چیزی بود که داشتم اما دست کم درست همانقدر که این زندگی مرا در چنگش داشت من هم این زندگی را در چنگ داشتم. حق داشتم، هنوز هم حق دارم. همیشه حق داشتم. فلان جور زندگی کرده بودم و میتوانستم بهمان جور زندگی کنم. فلان کار را کرده بودم و بهمان کار را نکرده بودم. خوب که چی؟ انگار همه این مدت منتظر این لحظه بودم و این سحرگاه تا حقانیتم ثابت شود. هیچ چیز، هیچ چیز اهمیت نداشت و من خوب میدانستم چرا. در تمام این زندگی پوچی که سر کرده بودم، از آن ته ته آیندهام، از آن سر سالهایی که هنوز نیامده بودند، همیشه یک نفس تیره سمتم میآمد. نفس تیرهای که سر راهش هرچیزی را که آن موقع به من وعده میدادند بیتفاوت میکرد. وعدههایی برای سالهایی که هیچ واقعیتر از سالهایی نبودند که همین حالا زندگیشان میکردم. مرگ آدمهای دیگر یا محبت مادر چه اهمیتی برای من داشت؛ خدای او، زندگیهایی که آدمها انتخاب میکنند یا سرنوشتی که برای خودشان رقم میزنند چه اهمیتی برای من داشت وقتی که برای من مسلم بود که همهمان همان سرنوشت را داریم، من و میلیاردها ادم بهتر دیگر که مثل خود او میگفتند برادر من هستند؟ نمیتوانست بفهمد.
سوتها وقت حرکتکردن دنیایی را اعلام میکردند که حالا و الی الابد دیگر برای من معنایی نداشت.
برای اولین بار بعد از مدت طولانی به مامان فکر کردم. احساس کردم حالا میفهمم چرا در این آخر عمری نامزد گرفته بود. چرا بازی را از سر گرفته بود. مامان اینهمه نزدیک به مرگ حتما احساس کرده بود دارد آزاد میشود و آماده برای آنکه زندگیش را از سر بگیرد. هیچکس حق ندارد برای او گریه کند. من هم احساس کردم آمادهام زندگیم را از سر بگیرم.
در آن شب جان گرفته از ستارهها برای اولین بار خودم را سپردم به بیاعتنایی مهربان دنیا. وقتی دیدم چقدر مثل خود من است. مثل برادر من. فهمیدم که خوشبخت بودهام و هنوز هم خوشبخت هستم.
در جامعه ما هرکسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود.
قهرمان این کتاب برای این محکوم به مرگ میشود که حاضر نیست در بازی جامعه شرکت کند. او با جامعهای که در آن زندگی میکند بیگانه است. در حاشیهاش پرسه میزند. در حاشیه زندگی است، تنها و پر از تمنای لذت. مورسو حاضر نیست دروغ بگوید. دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی بزنیم که راست نیست. دروغ گفتن در ضمن و علیالخصوص گفتن چیزی بیش از ان است که راست است و حقیقت دارد و در مورد قلب آدمی به زبان آوردن چیزی بیش از آنی است که واقعا احساس میکند. ما همهمان هر روز این کار را میکنیم تا زندگی را سادهتر کنیم. اما بر خلاف ظاهر مورسو نمیخواهد زندگی را سادهتر کند. هرچه هست همان را میگوید و حاضر نیست احساساتش را پنهان کند و جامعه فورا احساس تهدید میکند. او عاشق آفتابی است که هیچ سایهای بر جا نمیگذارد. نه تنها بیاحساس نیست بلکه درست به عکس شوری قوی و برای همین عمیق دارد، شور مطلق، شور حقیقت. این حقیقت اما حقیقتی منفی است. حقیقتی زاده از زیستن و احساس کردن. اما بی این حقیقت منفی هرگز نه میتوان بر خود چیره شد و نه بر جهان.