گروهخوانی
کتابخوانی توتوچان

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب توتوچان، دخترکی آن سوی پنجره

نام کتاب: توتوچان، دخترکی آن سوی پنجره

نویسنده: تتسوکو کورویاناگی

مترجم: سیمین محسنی

نشر نی

194 صفحه

چاپ 10، سال 1400

این کتاب از جمله کتاب‌های توصیه شده توسط غزال نصیری عزیز هست که من کلاس‌های «من فرزند خودم هستم»شون رو تا یه جاهایی شرکت می‌کردم. گروه سنی بزرگسال و نوجوان رو در بر میگیره و در مورد دختری هست که هر روز در مدارس معمولی به جای توجه به درس، نظرش به نوازندگان آن سوی پنجره جلب می‌شده و برای همین از اون مدرسه اخراج و در مدرسه خاصی که تو واگن‌های قطار توسط مدیر خاصی اداره می‌شده درس میخونه و در سطح جهانی موفق میشه! این دختر تو این کتاب از مادر و مدیر مدرسه دومش خیلی حرف می‌زنه و میگه که اولا مادرش هرگز برای اونجور بودنش سرزنشش نکرده و حتی بهش نگفته که اخراجت کردن! فقط دستش رو گرفته و اون رو به مدرسه دیگه‌ای برده. مدرسه‌ای که روز اولی که بهش قدم گذاشته مدیرش 4 ساعت تمام همه حرفاش رو گوش کرده و بارها و بارها بهش گفته که تو دختر خوبی هستی توتوچان! حرفی که اثرش تا تمام زندگی این دختر کشیده شده و باعث شده که اونی باشه که الان هست!

اسامی کتاب: مدرسه توموئه، آقای کوبایاشی (مدیر مدرسه)، تتسوکوچان منسوب به توتوچان، میوچان (دختر مدیر)، راکی (سگ توتوچان)، یاسواکی‌چان (دوست فلج توتوچان)، تاکاهاشی (پسر کندرو) و…

جملات برگزیده کتاب توتوچان، دخترکی آن سوی پنجره

آقای کوبایاشی در سال 1963 درگذشت. اگر امروز زنده بود بازهم می‌توانست چیزهای بیشتری به من یاد دهد.

گاهی با کشف هریک از این نکته‌‌ها عمیقا تکان می‌خورم و سپاسگزار می‌شوم.

او اعتقاد داشت همه کودکان ذاتا با طبیعت و سرشت خوبی به دنیا می‌آیند ولی محیط و تاثیر رفتار غلط بزرگسالان با آنان آسیب می‌رساند.

او «طبیعی‌بودن» را ارزشمند می‌دانست و می‌خواست کاری کند که شخصیت کودکان تا حد ممکن طبیعی رشد و تحول یابد. دخترش میگفت همیشه پدرم ما را به طبیعت می‌برد و میگفت: بیا در طبیعت دنبال هماهنگی بگردیم.

بگذارید کودکان طبیعی عمل کنند. آرزوها و اهداف و جاه طلبی‌هایشان را برهم نزنید. رویاهای آنها از رویاهای شما بزرگ‌تر است.

در مدرسه اولم واقعا احساس افراد آن سوی پنجره را داشتم. چرا که در آن موجودی بیگانه بودم و غالبا مرا از کلاس بیرون می‌انداختند. سرانجام پنجره‌ای از امید در مدرسه توموئه به روی من گشوده شد.

دختری از دارالتادیب در نامه خود برای من نوشته بود: «اگر مادری مانند مادر توتوچان و آموزگاری همچون آقای کوبایاشی داشتم گذارم به چنین جایی نمی‌افتاد.»

موسیقی می‌تواند سبب رهاشدن و گسترش و اوج‌گرفتن تخیل شود.

مادر به دخترش نگفت که او را از مدرسه اخراج‌ کرده‌اند. می‌دانست توتوچان این را که کار بدی کرده، درک نخواهد کرد و عقده‌ای در دل خواهد پرورد. به همین دلیل تصمیم گرفت تا زمانیکه توتوچان کاملا بزرگ نشده حقیقت را به او نگوید.

آقای مدیر فقط می‌خندید، سر تکان می‌داد و می‌پرسید «خوب بعد؟». توتوچان چنان خوشحال بود که یک‌ریز حرف می‌زد، اما سرانجام حرفی برای گفتن پیدا نکرد. مدیر مدرسه پرسید: «چیز دیگری نیست که برایم بخواهی بگویی؟»

آخر تا آن موقع هیچ‌کس پیدا نشده بود که مدتی چنین طولانی به حرف‌زدن او گوش کند. در همه این مدت مدیر مدرسه حتی یکبار خمیازه نکشیده بود و بی‌تفاوتی نشان نداده بود. به نظر می‌رسید اشتیاق او برای شنیدن درست به اندازه علاقه توتوچان به تعریف‌کردن است.

آقای مدیر به او احساسی از اطمینان، گرما و شادی می‌بخشید. دلش می‌خواست همیشه در کنار او بماند.

در آغاز ساعت اول معلم فهرستی از همه مسائل و سوالات درس‌هایی که باید مطالعه و پاسخ داده می‌شدند فراهم می‌کرد و سپس می‌گفت: «حالا کار را با هر موضوعی که خودتان دوست دارید شروع کنید.» این شیوه آموزش آموزگاران را قادر میساخت دانش‌آموزان را در حالیکه به کلاس بالاتر می‌رفتند زیرنظر گرفته و موضوعات موردعلاقه و همچنین شیوه تفکر و یا شخصیت آنها را کشف کنند و دیدی واقع‌بینانه نسبت به دانش‌آموزان خود پیدا کنند.

(کیف توتوچان در فاضلاب افتاد و او همه کثیفی‌ها را بیرون ریخته بود.) توتوچان اهمیتی نمی‌داد. او راضی و متقاعد شده بود هرکاری لازم بوده است کرده است. بدون شک این رضایت تا حد زیادی ناشی از سرزنش‌نشدن از سوی مدیر و ابراز اطمینان او بود. آقای مدیر به او اعتماد کرده بود و این سبب اعتماد به نفسش می‌شد. این مسئله پیچیده‌تر از آن بود که توتوچان آن را درک کند. بیشتر بزرگسالان در چنین وضعیتی واکنشی نظیر «چه غلطی می‌کنی؟» و یا «این کار را نکن خطرناک است!» نشان می‌دهند و یا این که داوطلب کمک میشوند.

توتوچان پس از این ماجرا احساس کرد آقای مدیر کسی است که می‌تواند کاملا به او اعتماد کند و از آن به بعد او را خیلی بیشتر دوست داشت.

کودکان ذاتا خوش‌قریحه‌اند و استعداد درک طنز و شوخی را دارند. آنها سوای سنشان همیشه می‌دانند چه چیزهایی واقعا خنده‌دار است.

توصیفاتی که او از کودکان سایر کشورها می‌داد احساس دوستی با آنها را در دل دانش‌آموزان زنده می‌کرد.

مدیر مدرسه مسلما از چیزهایی که باعث خوشحالی کودکان می‌شود آگاهی کامل داشت.

در زندگی روزمره آنها در این مدرسه با روش‌هایی به آنها چنین القا شده بود که نباید افراد کوچک‌تر یا ضعیف‌تر از خود را هل بدهند؛ رفتار خارج از قانون از نظر اخلاقی شرم‌آور است؛ هروقت آشغالی روی زمین می‌بینند باید آن را از روی زمین بردارند و هرگز نباید کاری کنند که باعث رنجش و زحمت دیگران شود.

این عکس که دانش‌آموزان را در ژست‌های موردعلاقه‌شان در زمینه‌ای از دریا نشان می‌دهد به یکی از بزرگ‌ترین گنجینه‌های آنها در سراسر زندگی‌شان بدل شد.

(او اعتقاد داشت) جسم و جان باید همراه یکدیگر و با هماهنگی کامل پرورش یابند.

مدیر میگفت: داشتن چشم و ندیدن زیبایی، داشتن گوش و نشنیدن موسیقی، داشتن شعور اما تشخیص‌ندادن حقیقت و داشتن قلبی که هرگز برانگیخته نمی‌شود و در نتیجه هرگز آتشی به پا نمی‌کند برای انسان امری وحشتناک است.

در زندگی‌اش هرگز تا این حد چیزی را نخواسته بود و اینک آن را خیلی زود از دست داده بود. این نخستین تجربه‌اش از دوری و جدایی بود.

هنگامی که به خانه رسید به دروغ گفت: «وقتی داشتم به خانه می‌آمدم چند نفر بچه که آنها را نمی‌شناختم از پشت به من حمله کردند و با چاقو لباسم را به این شکل درآوردند.» اما در حالیکه اینها را می‌گفت دلهره داشت که با سوالات بعدی مادرش چه پاسخی بدهد. از بخت خوش مادرش فقط گفت: «حتما خیلی ترسیده‌ای!»

مادرش حرف او را به درستی نفهمید. اما به نظر می‌رسید این کار سرگرم‌کننده و لذت‌بخش است. فقط از توتوچان پرسید: «کیف دارد؟»

مادر فکر می‌کرد که چگونه بازی‌ای شبیه به این که برای بزرگسالان لذتی ندارد و خسته‌کننده است می‌تواند کودکان را به وجد بیاورد. با دیدن توتوچان که موهایش آشفته و کثیف شده، ناخن‌هایش جرم گرفته و حتی گوش‌هایش را همه کثیف کرده بود تا حدودی احساس حسادت می‌کرد و نمی‌توانست مدیر مدرسه را تحسین نکند. این پیشنهاد که بچه‌ها بدترین لباس خود را بپوشند تا بتوانند هرقدر می‌خواهند آن را کثیف و پاره کنند، نمونه دیگری بود از اینکه مدیر بچه‌ها را کاملا درک می‌کرد.

او فکر می‌کرد اینکه افراد بتوانند در مقابل دیگران به پا خاسته و با آزادی و بدون هراس عقاید و افکار خود را به روشنی درمیان گذارند اهمیتی حیاتی دارد. پس به آنها گفت:«لازم نیست در این مورد نگرانی به خود راه دهید. درباره هرچیزی که دلتان خواست حرف بزنید. مثلا درباره کارهایی که دوست دارید بکنید یا هرچیز دیگر.»

هیچ‌وقت فکر نکن این آدم ژاپنی است یا آن یکی کره‌ای است. ما ماسوچان مهربان باش. این خیلی ناراحت‌کننده است که کسی فکر کند بعضی آدم‌ها صرفا به خاطر اینکه کره‌ای هستند آدم‌های خوبی نیستند!

در مدرسه توموئه که دانش‌آموزان آن مجاز بودند روی هر موضوعی که به آن علاقمندند کار کنند، باید بدون توجه با آنچه در اطرافشان جریان داشت ذهن خود را روی موضوع موردعلاقه‌شان متمرکز کنند.

او همه تلاش خود را به کار می‌برد تا کودکان دارای عقب‌ماندگی جسمی هرگونه عقده‌ای درباره اینکه ممکن است در مقایسه با دیگران کمبودی داشته باشند از دست بدهند.

مادر هرگز به او نمیگفت باید چنین و چنان کند اما هروقت توتوچان درخواستی داشت موافقت می‌کرد و بدون پرسیدن پرسش‌های فراوان به راه می‌افتاد و آنچه را دخترش می‌خواست فراهم می‌کرد.

رویش را به کشاورز کرد و گفت: به بچه‌ها یاد بدهید چگونه کار کنند. بچه‌ها نیز  چگونگی لذت بردن از رشد و به بار نشستن دانه‌هایی را که خود کاشته بودند یاد می‌گرفتند.

هرگاه پای منافع و دلبستگی‌های بچه‌ها در میان باشد چیزهای خیلی سخت را هم به راحتی یاد می‌گیرند.

تا آن هنگام هرگز بچه‌ها به جریان پخته‌شدن چیزی نگاه نکرده و برای تنظیم شعله آتش زحمتی نکشیده بودند. لذت پختن غذا و زحمات همراه آن و دیدن اینکه چگونه هریک از اجزای غذا هنگام پختن تغییر می‌کند تجربه‌ای کاملا تازه بود.

«می‌دانی! تو واقعا دختر خوبی هستی!» این جمله‌ای بود که مدیر مدرسه عادت داشت هروقت توتوچان را می‌بیند به زبان بیاورد. هروقت این را می‌گفت توتوچان لبخند میزد، کمی به هوا می‌پرید و می‌گفت: «بله، من دختر خوبی هستم.» او به این حرف اعتقاد داشت.

همواره از این کارها می‌کرد و به خودش آسیب می‌رساند اما مدیر مدرسه هرگز به خاطر این کارها پدر و مادرش را نخواست. درباره دیگر کودکان نیز چنین می‌کرد. مشکل همیشه بین مدیر مدرسه و دانش‌اموز مورد نظر حل می‌شد. او توضیحات همه دانش‌آموزان را درباره علت حوادثی که اتفاق می‌افتاد با صبر و حوصله گوش میداد. حتی عذر و بهانه‌های آنها را می‌شنید.

آنچه مدیر مدرسه دوست داشت توتوچان درک کند چیزی شبیه این بود: «ممکن است بعضی از مردم فکر کنند تو از برخی جنبه‌ها دختر خوبی نیستی، اما شخصیت واقعی تو بد نیست. شخصیت تو خیلی است و من از آن آگاهم.»

مدیر مدرسه فکر می‌کرد اینکه بچه‌ها فرصتی داشته باشند تا کارهای موردعلاقه خود را در مدرسه انجام دهند  امر مهمی است.

همه بدون اینکه خودشان آگاه باشند عادت می‌کردند دیگران را درک کرده و بدون اینکه موضوع سن و سال مطرح باشد به هم کمک کنند. این شیوه طبیعی رفتار در توموئه بود.

توتوچان در مقابل او نجوا کرد: «خداحافظ. شاید روزی دیگر در جایی دیگر هنگامی که خیلی بزرگ‌تر شده‌ایم یکدیگر را ببینیم. شاید تا آن هنگام فلج تو خوب شده باشد.»

مدیر فکر می‌کرد بچه‌های مدرسه توموئه می‌توانند آموزگاران خوبی باشند چرا که احتمالا به یاد می‌آورند کودک‌بودن چگونه چیزی است.

آقای کوبایاشی همیشه به بچه‌ها می‌گفت: «هرگز حیوانات را نیازارید. هنگامی که حیوانات به شما اعتماد می‌کنند، اذیت‌کردن آنها ظلم خیانت‌آمیزی است. سگ را به خود محتاج نکنید تا بعد به او چیزی ندهید. اگر اینطور باشد سگ به شما اعتماد نخواهد کرد و این باعث وحشی‌شدن حیوان می‌شود.»

عشق آقای کوبایاشی به کودکان و علاقه‌اش به آموزش آنها قوی‌تر از آن بود که شعله‌های آتش بتواند آن را نابود کند. او امیدوار بود.

 

 

پاسخی بنویسید