گروهخوانی
کتابخوانی مغازه خودکشی

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب مغازه خودکشی

نام کتاب: مغازه خودکشی

نویسنده: ژان تولی

مترجم: احسان کرم ویسی

نشر چشمه

چاپ ۳۵، سال ۹۹

این کتاب رو به توصیه یکی از دوستانم و البته فروشنده و اینکه اینهمه پرفروش شده است خریدم و تقریبا از خواندن و وقت گذاشتن برای خواندنش کمی پشیمانم!! تاریک بود و میخواست روشنی ببخشه و این قسمت امیدی شد برای ادامه کتاب اما انتهای کتاب باز هم تاریکی بود و من نمی‌فهمم چرا باید داستانی اینطور به پایان برسد. به نظرم شوخی با جدی‌ترین موضوع ذهن آدمیزاد آنهم در این سطح شوخی سطحی‌ای بود و از نظر من نویسنده هم نتونسته بود این شوخی را به جای درستی برسونه و داستان رو در جایی تمام کرد که تیرگی عنوان و کلیت کتاب در ذهن من خواننده موند و خیلی به نظر من روند خوبی نداشت. شاید هم چون من همیشه دوست دارم فکر کنم زندگی بر مرگ پیروز و خوبی بر بدی پیروزه (که در واقع همیشه اینطور نیست) این کتاب مورد علاقه امروز من نبود.

دوستی بعد از پایان داستان وقتی حال بد منو دید گفت چرا از چنین عنوانی انتظار دیگه‌ای داشتم و من هم خیره خیره نگاش کردم و دیدم امید من حتی دوست نداره عنوان تیره کتاب رو باور کنه و فکر میکنه در این عنوان تیره هم روشنی هست! روشنی کمی بود اما خاموش شدنش اون هم در سطر پایانی داستان به نظرم، به زبان عامیانه نامردی بزرگی بود. اونقدری از کتاب خوشم نیومده که جملات زیادش رو بذارم اما چند جمله‌ای رو جدا کردم که گاهی ادبیاتش رو دوست داشتم و گاهی مفهومشون رو.

جملات برگزیده کتاب مغازه خودکشی

آلن برعکس اهالی شهر پر از امید و شور زندگی است. عاشق خنداندن دیگران است. شوخ و زنده‌دل است و نظم و قوانین غم زده مغازه و مدرسه و شهر را بر هم می‌زند و با نابودکردن سیاه‌بینی و حزن خانواده‌اش چیزی به آنها می‌آموزد که برایشان تازگی دارد: عشق به زندگی.

آدم وقتی لبخند یه بچه رو می‌بینه، قلبش آروم می‌گیره.

چنان خمیازه‌ای کشید که انگار می‌تواند جهان را ببلعد.

بابا! چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمی‌کنی؟

مردم به قدری تنها شدن که حتی وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها می‌فروشیم باز جذبشون میشن.

تبریک تولد اهالی مغازه خودکشی: تبریک می‌گم عزیزم! یک سال از عمرت کم شد.

چون اعتماد به نفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه. باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آروم آروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن. به اینی که روبروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو تو خیابون ببینی اون رو می‌کشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیه آدمها هم باهاش آشتی می‌کنن.

زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همه کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید.

به به چه اسم قشنگی! نائومی. نائومی دوست داشتنی. حالا خودت می‌بینی خیلی زن خوبیه. ماسکش رو با خودت ببر. بهش بخند. اونم بهت می‌خنده. مواظبش باش. بهش محبت کن. ببرش حموم. لباس‌های خوشگل تنش کن. عطر خوب بهش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست میشه. محرمت میشه. بعد یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید. آنقدر باهم بخندید.

این بچه، این شفابخش دلهره‌های انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. شیطنتش، فوران خوشحالی‌هایش خنده بر لب آسمان تیره این شهر می‌آورد. زندگی از سوی او انگار با یک ویولن در حال نواخته‌شدن بود.

آیا اصلا تا بحال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی‌آمد. همه آنچه یاد می‌آورد انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند (آنهم اگر دختر خوبی بود!) با دست‌های تپل و کوچکش سرجایش صاف می‌نشست، بدون حتی ذره‌ای خم شدن، با چشمانی کاملا باز، مستقیم روبرویش را نگاه می‌کرد، ولی هیچ چیز نمی‌دید. هیچ‌چیز نمی‌دید جز خوب بودن، جز خوب ماندن، آنقدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند. خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفس یا آهی منع کرده بود. آنقدر بی‌نقص می‌ماند که مادرش می‌آمد. اگر حتی دماغش می‌خارید یا پاشنه جورابش شل می‌شد باز هم بی حرکت می‌ماند. در خود آب می‌شد. یاد گرفته بود چطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چطور در خود جمع کند، چطور مراقبه کند. از کودکی این گم‌گشتگی را در خود حفظ کرده بود. به همین خاطر ناگهان به جلویش خیره می شد و انگار فرسخ‌ها دور را نظاره می‌کرد. در سرش فاصله‌ای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقت‌ها که روی نیمکت حیاط دبستان چشم به راه مادرش می‌ماند. همان‌جایی که به سنگ بدل می‌شد، جایی که بدنش را حس نمی‌کرد، که می‌شد قسم بخورد دیگر نفس نمی‌کشد. وقتی مادر می‌آمد، دخترش دیگر زنده نبود.

 

 

 

پاسخی بنویسید