گروهخوانی
شاهدخت سرزمین ابدیت

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی کتاب داستان شاهدخت سرزمین ابدیت

شاهدخت سرزمین ابدیت

نویسنده: آرش حجازی

نشر کاروان

چاپ دهم، سال ۸۸

تولد سال گذشته من پرکتاب شدم و پر رمان از دست برادر همسرم که کم از برادر خودم نداره. اونقدر سریع خوندمشون به خاطر دلنشین بودن که … بعدشم بهش گفتم که مسئول خریدن بعضی از رمان‌های من تو شو و اون هم قبول کرد که ازش همیشه ممنونم! من از بین کتاب‌ها از کتاب چشمهایش بزرگ علوی خیلی خوشم آمد و در کتاب بعدی که برای من هدیه آورد، این موضوع رو به فروشنده گفته بود و فروشنده هم این کتاب رو معرفی کرده بود. خوندمش و طوری خوندم که زمین نگذاشتم. فهمیدم که کسی به نام پوریا داره در چند زمان مختلف زندگی می‌کنه..به معنای واقعی کلمه قصه بود! به قول یکی از جملات پرتکرار کتاب: مگر جز قصه چیز دیگری هم در این دنیا هست؟ من قصه‌ام، تو قصه‌ای…همه قصه‌ایم…

برخی جملاتش که به دلم نشسته رو میذارم اینجا برای اینکه هم شما و هم خودم مرورش کنیم گاهی..

جملات برگزیده از کتابخوانی غیرگروهی داستان شاهدخت سرزمین ابدیت

باطل اباطیل. همه چیز باطل است. انسان را از تمامی رنج‌هایش در زیر آفتاب چه حاصل است؟

آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه‌ای نیست.

خبر ساده و روشن بود. مثل همه خبرهای دیگر همه باخبر شدند و  مثل همه خبرهای مهم همه دیدند و از آن حرف نزدند و پیگیر ماجرا نشدند.

روز آخر که در بیمارستان جنازه مادرم را دیدم حس کردم این مامان نیست. مامان رفته بود. نبود. هیچ گوری در هیچ قبرستانی نمی‌توانست برش گرداند. باید می‌گذاشتم برود. نمی‌خواستم گودال عمیقی که قرار بود بشود قبر مادرم، این جای خالی را پر کند. خودش را میخواستم. آن جنازه یخ زده در سردخانه مادر دردانه من نبود.

شاید مامان چندان هم راضی نبود که بگذارندش آنجا. او عاشق صدا بود.

اصلا بی‌حوصلگی به خاطر سوال‌های بی‌جواب است.

پاییز حیاط بزرگ خانه ما را هم رنگ کرده بود.

برای آدم نابینا تظاهر به حال خوب فایده‌ای ندارد. همه چیز را با حسی دیگر می‌بیند. نمی‌شود گولشان زد.

باید هنر صبر کردن را بدانی. با این عجله به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی

اسیر چند چشم جذاب شده‌ای و باز یکدفعه پا گذاشته‌ای به فرار. می‌گفتی هیچ زنی ارزش خطرکردن ندارد چون هیچ زنی نمی‌تواند بفهمد که تو به همین که هستی راضی‌ای و خوش نداری هیچ پیشرفتی بکنی، رشدی بکنی یا تن به رقابتی بدهی… همه زن‌هایی که دلشان را شکستی چشم‌های قشنگی داشتند. اصلا تو فقط دنبال چشم‌های قشنگ بودی..

گفت مگر جز قصه چیز دیگری هم در این دنیا هست؟ من قصه‌ام، تو قصه‌ای…همه قصه‌ایم…

حسن قصه این است که هر دفعه می‌شود یک جور تعریفش کرد. ثابت نیست. قطعی نیست. از همان اول هم می‌دانی که واقعیت ندارد. یا اگر هم دارد واقعیت هم خودش قصه‌ای است که واقعیت ندارد.

صبر و امید بزرگ‌ترین هدیه خداست.

قصه شیرینی زندگی است.

هر شب سردی تمام می‌شود و شادی و گرما همیشه در پیش است.

دوست دارم بچه‌‌ام آزاده باشد، نفرت در دلش راه نداشته باشد، عشق بورزد به طرف جهانی بالاتر از فکر امروز آدم‌ها حرکت کند.

اما برای آن چهره دوست‌داشتنی اما قدرتمند نمی‌شد بهانه آورد. از آن آدم‌ها بود که از همان اول می‌فهمند دروغ می‌گویی.

بر حذر باش از آرزوهای ناممکن، چرا که در سرنوشت تو نکته شومی سرشته. مقدر است هرآینه آرزویی داشته باشی و از رسیدن به آن نومید شوی، پیش از دمیدن سپیده بمیری. برحذر باش از آرزوهای ناممکن! و برحذر باش از ناامیدی!

مگر می‌شود آدم فقط یکبار عاشق شود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می‌‌آید که آدم خاطر یکی را خیلی بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می‌کند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است، یک دفعه، یک موقعی، یک جایی، می‌بیند که ته دلش برای یکی دیگر هم می‌لرزد. اگر باوفا باشد دلش را خفه می‌کند و تا آخر عمر حسرت آن دل‌لرزه برایش می‌ماند. اگر بی‌وفا باشد می‌لغزد و همه عمرش عذاب گناه بر دلش می‌ماند. هیچکس حکمتش را نمی‌داند..حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند، فرار ندارد..هردوتایش یک جای دل آدم را می‌سوزاند. فقط یک احساس برای آدم می‌ماند. این که ای کاش آن یکی راه را انتخاب می‌کرد..

عقل و منطق جواب همه نادانسته‌ها نیست، نابودت می‌کند!

مادر برای بار آخر به پسرش نگاه کرد و کوشید تمام خطوط چهره‌اش را، تمام نرمش‌های اندامش را، چشم‌های ژرفش را به خاطر بسپرد. سپس گفت: «پیروز باش، فرزندم!»

ابدیت لامکانی نیست. ابدیت ماییم. ابدیت در ماست و ما در ابدیت غوطه‌ور. جستجوی ابدیت را از درون خود بیاغاز.

آنا حتی صدای نفس‌های پوریا را هم می‌شناخت..

مگر تو نویسنده نیستی؟ باید اول دردهای مردم را بشناسی و بعد درباره‌اش بنویسی.

برای رسیدن به سرزمین ابدیت، درست‌ترین راه دشوارترین راه است.

آزمایش اول صبر است. وقتی شروع می‌کنی به صبر کردن تا مدتی همه چیز آرام است. بعد اضطراب می‌آید. احساس می‌کنی چیزی زیر پوستت می‌خزد و آزارت می‌دهد. قلبت تند و تند می‌تپد. احساس نفس تنگی می‌کنی. بدنت به خارش می افتد. این فقط اغاز ماجراست. نباید تسلیم بشوی. وقتی فهمیدی که دیگر کاری از دستت برنمی‌آید کم‌کم آرامش دلپذیری در دلت می‌نشیند. ناتوانی‌ات را می‌پذیری و سعی میکنی در ناتوانی، توانایی‌های کوچکت را پیدا کنی. احساس می‌کنی از زمین بلند شده‌ای و دیگر وزن خودت را احساس نمی‌کنی. چشمهایت را می‌بندی و خودت را در حال پرواز می‌بینی.

آزمایش بعدی، شحاعت است. اگر تردید نکنیم، اگر بر ترسمان غلبه کنیم، آزاری نمی‌بینیم. اما یک لحظه تردید، یک لحظه وحشت در  لحظه نابودمان میکند.

نمیشود نترسید اما می‌توان بر آن غلبه کرد. تحمل ترس هم مثل صبر سخت است.

وقتی از آتش گذشتی، دیگر وجود ندارد. آن آتش درون توست و همیشه نیروی غلبه بر ترس را به تو می‌بخشد.

آزمایش سوم درد است. باید در برابر درد تاب بیاوری. درد یعنی باور درد. خار درون ماست. تا وقتی با ان روبرو نشویم وجودش را باور نمی‌کنیم. باید بر خارهای درونمان غلبه کنیم. باید روحمان را بر فراز آن خارها پرواز بدهیم تا دیگر نتوانند ازارمان بدهند.

بزرگ‌ترین خار درون تو چه بود؟ … شکست تلخ، نومیدی

سعی کن دردش را بپذیری و به استقبالش بروی. سعی کن عاشق این درد شوی. اگر سرزمین ابدیت را پیش چشم داشته باشی، خارها را نمی‌بینی.

آزمایش چهارم ظلمت است. جایی را نمی‌بینیم تا راهی پیدا کنیم. باید خود را به راه بسپاریم و پیش برویم. به راه فکر نکن. به مقصد فکر نکن. فقط خودت را به ظلمت بسپار. ظلمات راه را نشان می‌دهد. هیچ اختیاری از خودت نشان نده. هیچ انتخابی نکن. فقط راه برو.

هیچ وعده‌ای نده! وعده انسان را به تباهی می‌کشد. همان اشک‌هایت زیباترین روشنایی زندگی من بوده است. بگذار بماند.

چشم‌هایش دو مغاک پر از آتش است…سرخ.. نگاهی که همه چیز را جذب می‌کند.

پسر جان! سعی کن بفهمی. هر چیزی که از دهان آدم بیرون بیاید راست می‌شود. حرف که گفته بشود، راست است. اگر هم دروغ باشد، وقتی گفته شد، راست می‌شود. قصه همین است دیگر!

عشق مثل خیسی زمین بعد از باران است. اگر آفتاب نباشد، زمین خیس می‌ماند. اما اگر آفتاب بتابد، آب بخار می‌شود و می‌رود. اما قبل از رفتن چیز زیبایی خلق می‌کند، رنگین‌کمان…

آدم باید بتواند بزرگ شود و به کودکی‌اش هم نزدیک بماند. وگرنه نمی‌تواند بنویسد.

این همه وقت در انتظار روز بهتری بود که نیامد.

رفتم، از سویی رفتم و فهمیدم رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن…

همه جای دنیا را گشتم…زمین گرد است…آدم آخرش برمی‌گردد سر جای اولش… همه برمی‌گردیم سر جای اولمان.

 

 

 

پاسخی بنویسید