جملات برگزیده کتاب اعتراف
نام کتاب: اعتراف
نوشته: لف تالستوی
ترجمه: آبتین گلکار
نشر گمان
۱۳۷ صفحه
چاپ هشتم، ۱۳۹۷
جملات برگزیده کتاب اعتراف
همه ما در آن زمان بر این باور بودیم که باید بگوییم و بگوییم، بنویسیم و منتشر کنیم؛ تا حد امکان سریعتر، تا حد امکان بیشتر. باور داشتیم که همه اینها به خیر و صلاح نوع بشر است و هزاران نفر از ما با نفی و ناسزاگویی به یکدیگر مشغول منتشر کردن نوشتهها و نوشتن و آموختن به دیگران بودیم. بی آنکه متوجه باشیم خودمان هیچ نمیدانیم و برای سادهترین پرسش زندگی، «چه چیز خوب است و چه چیز بد» پاسخی نداریم. بی آنکه به یکدیگر گوش دهیم همه با هم حرف میزدیم. گاه با سعه صدر و تحسین از هم یاد میکردیم تا از ما نیز با سعه صدر و تحسین یاد کنند و گاه از یکدیگر به خشم میآمدیم و میکوشیدیم بلندتر از دیگری فریاد بکشیم؛ درست همانند دیوانهخانه!
اگر ساحرهای پدیدار میشد و به من پیشنهاد میکرد آرزوهایم را برآورده سازد، نمیدانستم چه بگویم. در دقایق بیخبری به جای آرزو، عادت به آرزوهای پیشین در سرم بود ولی در دقایق هوشیاری میدانستم این فریبی بیش نیست و میدانستم مرا هیچ آرزویی نیست. حتی آرزوی دانستن حقیقت را هم نداشتم، زیرا حدس میزدم این حقیقت در چه نهفته است. حقیقت آن بود که زندگی بیمعناست. گویی میزیستم و میزیستم، میرفتم و میرفتم و به پرتگاهی نزدیک میشدم و به روشنی میدیدم پیش رویم چیزی جز نابودی نیست. نه میشد ایستاد، نه میشد به عقب بازگشت، نه میشد چشمها را بست تا ندید پیش رو چیزی نیست جز فریب زندگی و فریب سعادت و رنجهای واقعی و مرگ ولقعی، یعنی نابودی مطلق.
از زندگی میترسیدم، میکوشیدم از آن کناره بگیرم و در همان حال هنوز امیدی هم به آن داشتم.
بیاختیار به نظرم میرسید در جایی کسی هست که با دیدن من تفریح میکند. با دیدن اینکه من چگونه 30-40 سال تمام زیستهام و دانش آموختهام، پیشرفت کردهام، جسم و روحم را پرورش دادهام و حالا که عقلم قوام یافته است، حالا که به آن قلهای از زندگی رسیدهام که از فراز آن کل زندگی را به چشم میبینم، حالا چگونه در نهایت حماقت بر این قله ایستادهام و به روشنی دریافتهام که در زندگی هیچ نبوده و نیست و نخواهد بود. «و او خندهاش میگیرد…»
پرسش اصلی: «حاصل آنچه من اکنون انجام میدهم و آنچه فردا انجام خواهم داد چیست؟ حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟» یا «برای چه زندگی کنم، برای چه خواهان چیزی باشم، برای چه کاری انجام دهم؟» یا «آیا در زندگی من معنایی هست مه با مرگی که به طور حتم در انتظا ر من است از میان نرود؟»
گفتن اینکه «در فضا و زمان لایتناهی همه چیز پیشرفت میکند و تکامل و تحول مییابد» مثل آن است که هیچ نگفته باشید. همه اینها حرفهای بیمعنی است، زیرا در لایتناهی نه ساده معنا دارد نه مرکب، نه جلو و نه عقب، نه بهتر و نه بدتر.
کافی است دانش تجربی به مسئله علت غایی بپردازد تا حاصلش چرند از آب درآید. وظیفه علوم انتزاعی شناخت ذات زندگی است که فراتر از مسئله علت و معلول است. اگر علوم انتزاعی به مطالعه پدیدههای علی مانند پدیدههای اجتماعی و تاریخی بپردازد آن هم حاصلش چرند از آب در میآید.
علم تجربی تنها هنگامی به دانش مثبت میانجامد و وسعت اندیشه بشر را نشان میدهد که علت غایی را وارد مطالعات خود نکند. برعکس علوم انتزاعی تنها هنگامی علم است و وسعت اندیشه بشر را نشان میدهد که مسائل توالی علت و معلولی پدیدهها را به طور کامل کنار بگذارد و انسان را فقط از منظر علت غایی بررسی کند.
این که ما اینقدر از هیچ شدن میترسیم و اینکه اینقدر میخواهیم زندگی کنیم فقط بدان معناست که خود ما چیزی نیستیم جز همین تمایل به زندگی.
در حکمت فراوان اندوه فراوان است و هر که بر دانش خود بیفزاید بر غمش میافزاید.
برای انسانهایی از طبقه من چهار راه گریز برای خلاصی از وضعیت وحشتناک بیهودگی زندگی وجود دارد:
- بیخبری: ندانیم و درک نکنیم که زندگی مایه شر و فاقد معناست: زنان، جوانان و ابلهان
- لذتپرستی: با علم به بیآتیه بودن زندگی فعلا از آن نعماتی که هست بهره ببریم.
- راه نیرو و انرژی: در این راه با پی بردن به شر بودن و بیمعنایی زندگی آن را از میان برمیداری: خودکشی!
- راه ضعف: در این راه با پی بردن به شر بودن و بیمعنایی به کشاندن بارش ادامه میدهیم با اینکه میدانیم این کار هیچ حاصلی ندارد
اگر میخواهم زندگی کنم و معنای زندگی را دریابم، نباید آن را نزد کسانی بجویم که این معنا را از دست دادهاند و میخواهند خودشان را بکشند، بلکه باید نزد میلیاردها انسان گذشته و حال به جستجو بپردازم که زندگی را میسازند و رندگی خودشان و ما را به دوش میکشند.
از خودم میپرسیدم معنای زندگی من ورای زمان و مکان و علت و معلول چیست؟ ولی به این پرسش پاسخ میدادم که معنای زندگی من در چارچوب زمان و مکان و علت و معلول چیست؟ حاصل این میشد که پس از تفکر فراوان و پرزحمت پاسخ میدادم: هیچ. در استنتاجهایم پیوسته متناهی را با نامتناهی و نامتناهی را با متناهی هم ارز فرض میکردم (و البته راه دیگری هم نداشتم).
پاسخهایی که مذهب ارائه میکند هر قدر هم غیرعقلانی و غیرجذاب باشد باز از این مزیت برخوردار است که در هر پاسخ مسئله رابطه متناهی با نامتناهی را در نظر میگیرد، چیزی که هیچ پاسخی بدون آن ممکن نیست. پرسش «چگونه زندگی کنم؟» را هرگونه که مطرح کنم، پاسخ همین است: «طبق قانون خداوند». «زندگی من چه حاصل راستینی خواهد داشت؟» «عذاب ابدی یا سعادت ابدی» «چه معنایی با مرگ از بین نمیرود؟» «پیوند با بیکرانگی خداوند، بهشت». بدین ترتیب ناگزیر شدم بپذیرم کل نوع بشر که در جهان زندگی میکند غیر از دانش عقلی که پیشتر آن را تنها دانش ممکن میپنداشتم، دانش دیگری نیز در اختیار دارد، دانش غیرعقلانی، یعنی همان ایمان مذهبی که امکان زندگی کردن را فراهم میآورد. تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش مانده بود ولی نمیتوانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخهایی به پرسشهای زندگی در اختیار بشر میگذارد و در نتیجه امکان زندگی کردن را فراهم میآورد.
هر دینی، هر پاسخی به هرکس بدهد، این پاسخ به وجود متناهی انسان معنایی نامتناهی میدهد: معنایی که با رنج و محرومیت و مرگ از میان نمیرود.
دین یعنی شناخت معنای زندگی بشر، که در نتیجه آن انسان خودش را از بین نمیبرد بلکه زندگی میکند. ایمان نیروی زندگی است. اگر انسان زندگی میکند پس به چیزی ایمان دارد. اگر ایمان نداشت که برای چیزی باید زندگی کند زندگی نمیکرد.
برای آنکه انسان بتواند زندگی کند یا باید نامتناهی را نبیند یا چنان توضیحی از معنای زندگی در اختیار داشته باشد که با آن بتواند متناهی را با نامتناهی بسنجد.
با نگاه به برخی مومنان دریافتم که ایمان آنها آن ایمانی نیست که من در جستجوی آن هستم بلکه فقط یکی از همان تسکینهای لذتپرستانه زندگی است.
تمام زندگی مومنان طبقه ما در تضاد با ایمانشان بود و تمام زندگی مومنان طبقه زحمتکش موید همان معنایی از زندگی بود که شناختشان از دین به آنها میداد. مشغول نگریستن و تعمق در زندگی و باورهای این افراد شدم و هرچه بیشتر به آنها مینگریستم بیشتر اطمینان مییافتم که ایمان انان برایشان لازم است و تنها چیزی است که معنا و امکان زندگی را در اختیارشان میگذارد. برخلاف آنچه در طبقه خودمان شاهدش بودم که زندگی بدون ایمان ممکن بود و از هر 1000 نفر یک نفر به زحمت پیدا میشد خودش را مومن معرفی کند اما در جمع این زحمتکشان از هر 1000 نفر یک نفر بی ایمان هم به سختی پیدا میشد!
تمام زندگی این انسانهای ساده در کار سخت سپری میشود و آنان کمتر از توانگران از زندگی ناراضیاند. برخلاف افراد طبقه ما که در برابر سرنوشت میایستند و بابت رنج و محرومیتها اظهار انزجار میکنند، این افراد بیماریها و تلخکامیها را بدون هیچ سوء برداشت و مقاومتی پذیرا میشدند و اطمینان راسخ پرآرامشی داشتند که همه اینها باید باشد و نمیتواند به گونهای دیگر باشد و همه اینها خیر است.
من گمراه شده بودم، بیشتر به علت آنکه زندگی ناپسندی داشتم نه آنکه نادرست فکر میکردم. فهمیدم آنچه حقیقت را از من پنهان میداشت بیش از آنکه گمراهی اندیشهام باشد خود زندگی من در آن شرایط ممتاز لذتپرستی و ارضای هوسها بود که در آن روزگار میگذراندم. و پاسخ شر و بیمعنا بودن زندگی برای نوع زندگی من بود نه برای کل زندگی.
خداجویی من احساس بود نه استدلال عقلی زیرا از جریان اندیشههای من سرچشمه نمیگرفت (و حتی دقیقا با آن متضاد بود) بلکه از قلبم بر میخاست. این احساس ترس بود، احساس یتیمی، تنهایی در میان جهانی که سراسر بیگانه است و امید به یاری کسی دیگر.
برای خداگونه زیستن باید از همه لذتهای زندگی دست شست و زحمت کشید، سر فرود آورد، تحمل کرد و بخشنده بود. برای دریافت معنای زندگی باید معنایی را که زحمتکشان به زندگی میدهند را درک کرد.
در آخر پس از تجربه تردیدهای بسیار در عقاید و ایمان نمایندگان هر دینی، دست از تردید برداشتم و کاملا اطمینان یافتم در ان معرفت مذهبی که به آن پیوسته بودم همه چیز حقیقت نیست.حتی در اعتقادات مردم هم حقیقت با کذب درامیخته است.
اینکه در آموزههای (دینی) حقیقتی هست قابل تردید نیست ولی این هم قابل تردید نیست که در آنها کذب هم هست و من باید حقیقت و کذب را بیابم و از هم جدا کنم و در ادامه مطالعاتم به این کار پرداختم.