گروهخوانی
گروهخوانی

جملات برگزیده رمان شبهای روشن

خوب رسیدیم به رمان خواهی تکی خودم در هفته های جاری. رمانی که چندان طولانی نبود (بر خلاف عموم رمانهای داستایووسکی) اما به نظر من رمان شیرینی بود. جملات برگزیده این رمان کوتاه رو اینجا میذارم که اگر کسی خواست خلاصه یا چکیده ای از این کتاب رو بخونه و ببینه ازاین کتاب خوشش میاد یا نه، بتونه با من چند جمله ای رو دوره کنه.

نام کتاب: شبهای روشن

نوشته: فیودور داستایوسکی

ترجمه: سروش حبیبی

نشر ماهی

۱۰۹ صفحه

چاپ ۴۵، ۱۳۹۹

جملات برگزیده من از این کتاب

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد.

آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟

ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم.

همه مبل‌هایم را، یک یک صندلی‌هایم را، وارسی کردم و در پی علت نگرانی‌ام می‌گشتم، چون اگر حتی یک صندلی درست سر جایش نباشد، آرامشم را از دست می‌دهم.

من نمی‌توانم وقتی دلم را بر زبان دارم ساکت بمانم!

تنها انتظاری که از او دارم این است که چند کلمه با خوشرویی صحبت کند، با مهربانی و همدلی، و فورا از سر بازم نکند. حرفم را باور کند، بگذارد هرچه دارم برایش بگویم. اگر دلش می‌خواهد به من بخندد اما امیدوارم کند.

می‌دانید من رویابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این لحظه‌های بینظیر را دوباره در رویا بچشم. چون اینجور لحظه‌ها چیزی است که در زندگی‌ام خیلی کم پیش آمده. من امشب تا صبح و تمام هفته تا یک سال خواب شما را می‌بینم.

حالا که کنار شما نشسته‌ام و با شما حرف می‌زنم و به آینده فکر می‌کنم، می‌ترسم زیرا در آینده باز تنها می‌شوم

من مجبورم که سالگرد رویاهای خود را جشن بگیرم، سالگرد انچه را که زمانی برایم دلچسب بود اما در واقع هرگز وجود نداشت.

نه نه، من فقط راهنمایی هوشمندانه نمی‌خواهم. راهنمایی صمیمانه و برادرانه می‌خواهم از کسی که انگار همه عمر دوستم داشته است.

دیشب سومین شب ملاقات ما بود، سومین شب روشن ما.

درد شدیدی دلم را پاره می کرد.

چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند را با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند حرف‌هایشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی که در دل دارند را بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگار تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگار می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند را به صراحت بگویند، احساسات خود را لگدمال کرده‌اند؟..

تیری که رها شد دیگر به کمان برنمی‌گردد.

متشکرم. برای این عشق از شما سپاسگزارم. مهر شما در حافظه من حک شده است، مثل آثار خواب شیرینی که مدت‌ها بعد از بیداری در ذهن باقی می‌ماند.

آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه  شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من! یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

پاسخی بنویسید